Tuesday 18 December 2007

صبح داشتم خوش خوشان پیاده به سمت کلاس نقاشی می رفتم که دیدن یک گربه مرده تصادفی که مغزش بیرون زده بود میخکوبم کرد . دیگه نفهمیدم چطور به
.کلاس رسیدم و کلاسم چطور گذشت
موقع برگشتن تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم که گربه کوچکی با یک پای شل و یک چشم کور پیداش شد . بیحال بیحال به مردم میوی التماس آمیز میکرد . یکی می خواست بزندش ، یکی دوست داشت سر کارش بذاره تا به بچه ننرترسوش نشون بده چه بامزه ست ، یکی هی با پاش نازش می کرد و بعد خودش فرار می
...کرد، یکی می خواست چیپس بده بخوره

2 comments:

Anonymous said...

با این نوشتت یاد یه حرفی از دکتر کیابی افتادم که در جواب کسی که گفت گل خورک زشته گفت
!!!! مگه میخوای ببوسیش
دکتر گفت چون شناختمون در مورد موجودات کمه اینقدر بهشون آسیب می زنیم وگرنه وضع بهتر از اینا بود
؟؟؟؟؟؟؟؟؟

little urchin said...

می دونی ؟ ما بر خلاف ادعاهامون مردمانی نامهربانیم