Tuesday 18 December 2007

صبح داشتم خوش خوشان پیاده به سمت کلاس نقاشی می رفتم که دیدن یک گربه مرده تصادفی که مغزش بیرون زده بود میخکوبم کرد . دیگه نفهمیدم چطور به
.کلاس رسیدم و کلاسم چطور گذشت
موقع برگشتن تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم که گربه کوچکی با یک پای شل و یک چشم کور پیداش شد . بیحال بیحال به مردم میوی التماس آمیز میکرد . یکی می خواست بزندش ، یکی دوست داشت سر کارش بذاره تا به بچه ننرترسوش نشون بده چه بامزه ست ، یکی هی با پاش نازش می کرد و بعد خودش فرار می
...کرد، یکی می خواست چیپس بده بخوره

Saturday 1 December 2007

وقتی که بچه بودم پرواز یک بادبادک می بردت از بام های سحر خیزی پلک تا نارنجزاران خورشید
وقتی که بچه بودم خوبی زن یود که بوی سیگار می داد و اشک های درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت
آه آن روزهای رنگین ، آه آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم آب و زمین و هوا بیشتر بود و جیرجیرک شب ها در خاموشی ماه آواز می خواند
وقتی که بچه بودم در هر هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد
آه آن روزهای رنگین ، آه آن روزهای کوتاه
آه آن روزهای رنگین ، آه آن فاصله های کوتاه
آن روزها آدم بزرگ ها و زاغ های فراق این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم مردم نبودند
...آن روزها وقتی که من بچه بودم غم بود اما
کم بود
فرهاد