Thursday 3 September 2009

ای شادی آزادی
روزی که تو باز آیی
با این دل غم پرور
من با تو چه خواهم کرد؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سرتاپامان خون می بارد
یادت میاد اون روزها رو؟ هر روز دستبندهای سبزمون رو به دستامون می بستیم و آستینامونو بالا می زدیم که همه ببینند ما سبزیم. اون روزی که رفتیم خیابان ولیعصر... خودمون هم باور نمی کردیم انقدر زیاد باشیم. بلندترین خیابان ایران و خاور میانه تمام سبز شده بود. با هم تا انقلاب پایین رفتیم، سبزها تمام نشدنی بودند... زنگ می زدیم به دوستامون تو ونک، پارک وی، تجریش... همه سبز بودند. مردم از هر قشری بودند، فقیر، غنی، آخوند، مذهبی و چادری، و به قول عده ای بد حجاب (!)؛ حتی فال فروشی را دیدیم که دو پا نداشت، روی زمین نشسته بود و می گفت فقط موسوی! بعضی با بچه های کوچکشون اومده بودن. شعارها رو یادته؟ آخ چه کیفی می داد! جمعیت که پراکنده تر شد طرفدارای ا.ن از مصلی اومدن پایین و کل کل ها شروع شد...اما ما هنوز هم بیشتر بودیم. مگه می شه از ولیعصر عبور کرد و یاد اون روز نیافتاد؟
یادته فرداش؟ رفتیم حیدرنیا. ما که تو چمن نشسته بودیم، اما یادته کل پل حافظو ما گرفته بودیم؟ اول پلیس نمی ذاشت مردم رو پل بایستن اما بعد دید فایده نداره! دیگه مگه می شه از اون جا عبور کرد و یاد اون روز نیافتاد؟
یادته مردمی که باهاشون حرف زدیم و قانعشون کردیم رأی بدن؟ یادته از دوستای شهرستانی آمار شهراشونو می گرفتیم؟ خیلی شهرستانا سبز بودن... می گفتن ما جو زده ایم، می گفتن این یک حرکت پوپولیستیه و از این حرفها اما ما کاری به این حرفها نداشتیم چون می دونستیم دنبال چی هستیم.
یادته اون امیدو که تو دل همه مون بود؟ هیچ وقت تو عمرم انقدر امیدوار نبودم، انقدر خوشحال نبودم... هی به هم می گفتیم چند روز دیگه بیشتر نمونده، تحمل کن: اندکی صبر سحر نزدیک است! هر دستبند سبزی که دست مردم بود امید ما رو اضافه می کرد.
تو خیابون بعضی طرفدارای ا.ن با ظاهر آنچنانی باعث می شدن شاخ در بیاریم. من هنوز هم نفهمیدم واقعاً طرفدار بودن یا این براشون یه بازی بود! آخه روز رأی گیری هم هی به این و اون زنگ می زدیم آمار حوزه ها رو می گرفتیم، همه گفتن تو حوزه ما همه سبز بودن، به جز جنوب شهر که می گفتن نصف نصفن؛ تو حوزه¬¬ ای که من بودم هم همه از هم می پرسیدن سبزی دیگه؟ واسه همین من نفهمیدم اون رنگ و وارنگای بزک دوزک کرده طرفدار ا.ن روز رأی گیری کجا رفتن!
و یادته اضطراب ساعت های آخرو؟ اخبار عجیبی که می اومد نگرانمون می کرد اما اون امید نمی گذاشت خیلی سخت بگذره. می دونستیم که ما پیروزیم...
شمارش آرا اما مثل یک کابوس بود. کابوسی که هر کاری می کردی تموم نمی شد. نتایج انقدر عجیب بودن که تو همون ساعات اول، بدون اینکه حتی با هم حرف بزنیم، اولین چیزی که به ذهن تک تکمون رسید یک چیز بود... تقلب!
اون همه امید در عرض چند ساعت تبدیل شد به احساس حقارت و سرخوردگی. بهت زده بودیم از وقاحت یک سری! بزرگترین توهین به ما شده بود. احساس می کردیم ازمون سوءاستفاده شده. انگار فقط رأی ما برای بالا بردن آمار بوده و حتی ارزش خواندن نداشته... می گفتن ما اقلیتیم، هنوز هم می گن، هر چند ما تو چند روز بعد نشون دادیم که اینطور نیست. امید ما تبدیل به خشم شده بود. روزها طول کشید که به حالت عادی برگردیم.
روزهای بعد پر از حوادث تلخ بود. در اوج نا امیدی به هم زنگ می زدیم و امید می دادیم...امید به اینکه خیلی زود همه چیز به خوبی تموم می شه. اما این طور نشد! و حاصل رأی سبز ما شد کشتار بی گناهان، شکنجه، و بیدادگاه!
با این وجود، ما الان دیگر ناامید نیستیم. ما می دانیم برای رسیدن به آزادی باید بهایی پرداخت. ما می دانیم که بیشماریم، بیشمار اما متحد. بگذار بگویند ما اقلیتیم، بگذار نادیده مان بگیرند. بالاخره روزی اعتراف خواهند کرد... روزی که آزادی
!هست، عدالت هست، خدا هست