وقتی که بچه بودم پرواز یک بادبادک می بردت از بام های سحر خیزی پلک تا نارنجزاران خورشید
وقتی که بچه بودم خوبی زن یود که بوی سیگار می داد و اشک های درشتش از پشت عینک با قرآن می آمیخت
آه آن روزهای رنگین ، آه آن روزهای کوتاه
وقتی که بچه بودم آب و زمین و هوا بیشتر بود و جیرجیرک شب ها در خاموشی ماه آواز می خواند
وقتی که بچه بودم در هر هزاران و یک شب یک قصه بس بود تا خواب و بیداری خوابناکت سرشار باشد
آه آن روزهای رنگین ، آه آن روزهای کوتاه
آه آن روزهای رنگین ، آه آن فاصله های کوتاه
آن روزها آدم بزرگ ها و زاغ های فراق این سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم مردم نبودند
...آن روزها وقتی که من بچه بودم غم بود اما
کم بود
فرهاد
No comments:
Post a Comment