Sunday 31 December 2006

Gone Too Soon

like a comet blazing 'cross the evening sky gone too soon
like a rainbow fading in the twinkling of an eye gone too soon
shiny and sparkly and splendidly bright here one day gone one night
like the loss of sunlighton a cloudy afternoon
gone too soon
like a castle built upon a sandy beach gone too soon
like a perfect flower that is just beyond your reach
gone too Soon
born to amuse to inspire to delight here one day gone one night
like a sunset dying with the rising of the moon gone too soon


Gone Too Soon / M.J

Thursday 28 December 2006

در باب مرگ و مسائل مربوط به آن

خیلی بده که آدم اولین پستی که می ذاره راجع به مرگ باشه ؟! یک- چند وقت پیش آشنایی فوت کرد و من دیروز رفتم سر خاکش ، البته باید زودتر می رفتم . خیلی ناراحت نبودم ولی باور اینکه اون آدم الان دیگه نیست سخت بود . دوست داشتم بین قبر ها بچرخم ، تاریخ های تولد و مرگ و نوشته های روی سنگ قبرها رو بخونم و پیش خودم تصورکنم که چه جور آدم هایی بودند ، مخصوصا سنگ قبرهای عکس دار خیلی به نظرم جالب می آمدند . اما تو به من می گفتی این کارو نکنم چون خوب نیست و نباید این طورکنجکاوی کنم . من هم هنوز نفهمیده ام چرا کارم خوب نیست ! دو- همین دیروز خبر فوت یه خانومی رو شنیدم که فقط دورادور می شناختمش و فقط یک بار، اونم عید امسال ، دیده بودمش . پیرزنی روستایی و سالم که اگر تصادف نمی کرد حالا حالاها زنده بود . نه من ، نه خودش ونه هیچ کس دیگه ای فکر می کرد که دی ماه همین سال دیگه نباشه ؟ مرگ گاه چقدر ساده و بی صدا می خزه . سه- دو سه هفته پیش تو تجریش اعلامیه یه جوون رو دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد . فکر که کردم یادم اومد توی یکی از میوه فروشی ها پشت صندوق می نشست . همین چند روز پیش هم دیده بودمش ... مرگ به طرز اعصاب خرد کنی غیر منتظره ست ! چهار- پریروز که با یکی از دوستانم تماس گرفته بودم ، خبر بدی بهم داد . یک استاد که من خیلی دوستش داشتم ، یک ماه و نیم پیش سکته سختی کرده و تا دو قدمی مرگ پیش رفته . عمل سختی روش انجام شده و هنوز مریض احواله . حتی کسی نمی تونه بره ملاقاتش چون به محض دیدن شاگردهاش می زنه زیر گریه و حالش بد می شه .از این خبر خیلی ناراحت شدم ولی واقعاً از زنده بودنش خوشحال شدم . مرگ گاهی بی صدا و گاهی واقعاً پر سر و صدا از کنارمون عبور می کنه . پنج- مراسم عزاداری ما ایرانی ها هم خیلی الکی پر سروصدا ، طولانی و پر خرجه ها ! چهل روز که سیاهپوشیم ، حداقل هفت روز یه ایل رو شام و ناهار می دیم ، تو ختم هم فکر می کنیم هر چقدر بیشتر جیغ بزنیم و روی و موی چنگ بزنیم بهتره ! یه عده هم که منتظرند که یکی فوت کنه و یک هفته شام و ناهار مفت بخورند ، فکر هم نمی کنند که خانواده عزادار چرا و چطور باید شکم آن ها و امثالشان را پر کنند . من اگر متوفی باشم (!) دوست ندارم کسی برام جیغ بکشه چون با کولی بازی من زنده نمی شم ، دوست دارم همه منظم و آراسته باشن نه کثیف و ژولیده ، بهتر هم هست که اون پولی که قراره صرف شکم مفت خورها بشه صرف امور خیریه و افراد نیازمند و آسایشگاه ها بشه که هم ثوابش بیشتره و هم خدا رو خوش میاد . شش و نکته آخر : اون هایی که خود کشی می کنند در لحظه آخرزندگیشون چه احساسی دارن ؟ پشیمون نیستن ؟ دوست ندارن بیشتر بمونن ؟ شاید هم از اینکه می میرن خوشحالن؟

Wednesday 27 December 2006

بالاخره من هم صاحب یه وبلاگ شدم ! البته به عنوان یک آدم کاملا ناشی !