صبح داشتم خوش خوشان پیاده به سمت کلاس نقاشی می رفتم که دیدن یک گربه مرده تصادفی که مغزش بیرون زده بود میخکوبم کرد . دیگه نفهمیدم چطور به
.کلاس رسیدم و کلاسم چطور گذشت
موقع برگشتن تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودم که گربه کوچکی با یک پای شل و یک چشم کور پیداش شد . بیحال بیحال به مردم میوی التماس آمیز میکرد . یکی می خواست بزندش ، یکی دوست داشت سر کارش بذاره تا به بچه ننرترسوش نشون بده چه بامزه ست ، یکی هی با پاش نازش می کرد و بعد خودش فرار می
...کرد، یکی می خواست چیپس بده بخوره