Saturday 25 August 2007

ایستاده بودم ، با تمام احساسات متناقضم . به آدمهایی نگاه می کردم که ازسه گروه خارج نبودن : اون هایی که من رو نادیده می گرفتن ، اونهایی که برام دلسوزی می
.کردن و اون هایی که تحسینم می کردن
و تو وارد شدی ... با تمام قدرتم جلوی اشکام رو گرفتم . آخه نباید فکر می کردن
!من ناراحتم
.اشکام رو ریختم تو دلم وجاش یه لبخند محو نشدنی چسبوند م روی لبام

3 comments:

Anonymous said...

یه کم گیج شدم!!!!!

Anonymous said...

بابا چقدر اينجا فضا خارجيه!!در ضمن ميون ادمايي كه ديدي كسي نبود كه تو نگاهش نفرت باشه؟ يا تو نديدي؟

Anonymous said...

سلام عزيزم.
دركت مي كنم. به خاطر همين چيزاس كه دوست دارم ديگه! اما تو بهترين كارو كردي...