ایستاده بودم ، با تمام احساسات متناقضم . به آدمهایی نگاه می کردم که ازسه گروه خارج نبودن : اون هایی که من رو نادیده می گرفتن ، اونهایی که برام دلسوزی می
.کردن و اون هایی که تحسینم می کردن
و تو وارد شدی ... با تمام قدرتم جلوی اشکام رو گرفتم . آخه نباید فکر می کردن
!من ناراحتم
.اشکام رو ریختم تو دلم وجاش یه لبخند محو نشدنی چسبوند م روی لبام