Saturday 31 March 2007

او یک روستایی بود

او یک روستایی بود . در روستایی دور افتاده ازتوابع یک استان محروم به دنیا آمد . خسته از زندگی سخت و محرومیت ، سال های کودکیش در آرزوی دیدن شهر سپری شد
دوران نوجوانی را سپری می کرد که با خانواده اش به مرکز استان مهاجرت کرد . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. تا چند ماه فکر می کرد که به آرزویش رسیده است اما ... پس از مدتی به این نتیجه رسید که این شهر کوچک هم محرومست . مطمئناً امکانات آن جا به پای پایتخت نمی رسید . حس می کرد که باید از بهترین امکانات تحصیلی و رفاهی برخوردار بود تا طعم واقعی خوشبختی را چشید
زمانی که در یکی از دانشگاه های معروف پایتخت قبول شد ، انگار دنیا را به او داده بودند . شهر بزرگ ، زرق و برق و امکاناتش چشمان او را خیره کرده بود ند . با گذشت روزها کمبودهای این شهر بزرگ
هم برایش آشکار شد و شادیش به یک سال هم نکشید . حالا او هم مانند مردم آن شهر لباس می پوشید ، مانند آن ها صحبت می کرد و مانند آن ها از محرومیت های کشورش سخن می گفت
در درسش بهترین بود و همین زمینه خروجش از کشور را فراهم کرد . چندین سال را در یک کشور اروپایی صرف تحصیل و کار کرد و در همان کشور هم ازدواج کرد . گاه دلتنگ وطن می شد اما با فکر کردن به چیزهایی که به دست آورده بود ، راحت غم خود را فراموش می کرد . پس از چند سال زندگی در اروپا ، به امید موقعیت های بهترشغلی و مالی و زندگی مرفه تر، به همراه خانواده اش به پیشرفته ترین کشور دنیا مهاجرت کرد سال های سال در پیشرفته ترین کشور دنیا زندگی کرد ، همسرش فوت کرد، کودکانش بزرگ شدند و ازدواج کردند و او پیر شد .حال روزها با تن خسته و بیمار روی تختش در یک آسایشگاه سالمندان دراز می کشید وبه روستایش فکر می کرد ... تنها جائیکه با وجود محرومیت ها در آن واقعاً خوشبخت بود .آخر او یک روستایی بود

5 comments:

Anonymous said...

اي کاش ميدونستم غمم دردم همه از بي کسيه بورژوا وفئودال فرقي نميکنه فقط تنهايي وقتيه که دوستتم نمشناست ادمايي که با ها شون زندگي ميکني انگ مردگي بهت ميزنن انگ نفهمي اي کاش ديونه بودم

Anonymous said...

خدا يارتون

Anonymous said...

ميان شمعدانيها


گل احساس را در خواب مي بينم


نگاهم خسته ، روحم زخمي شلاق تنهايي


دلي در انتظار شاپرك دارم


عقاب تيز چنگ تيرگي را در ميان جان آد مها


عجب هشيار مي بينم .


صداي مهرباني مانده در زندان خود بيني


دگر حتي پرستو هم دلي نامهربان دارد


نه لبخندي


نه دستي از صداقت بر سر گلها


سلام درد را در سينه هر غنچه مي بينم


نه ميخندم ، نه ميگريم


شبان از دست غم در جام جانم شوكران دارم



تمام روز را در حسرت لبخند میبینم....







سلام ..... همه اشنایی های خوب یک روز از یکجا اغاز میشوند ....

little urchin said...

:)

Anonymous said...

سلام خانم گلی!
داستان قشنگ و با احساسی بود و خواننده به خوبی می تونست با قهرمان داستانت همزاد پنداری کنه ، چون داستان ساده و روان بیان شده بود.
خود من که یه شهرستانی دور از وطن هستم، از خوندن داستانت خیلی لذت بردم.
بهت تبریک می گم.
موفقتر باشی!