او یک روستایی بود . در روستایی دور افتاده ازتوابع یک استان محروم به دنیا آمد . خسته از زندگی سخت و محرومیت ، سال های کودکیش در آرزوی دیدن شهر سپری شد
دوران نوجوانی را سپری می کرد که با خانواده اش به مرکز استان مهاجرت کرد . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. تا چند ماه فکر می کرد که به آرزویش رسیده است اما ... پس از مدتی به این نتیجه رسید که این شهر کوچک هم محرومست . مطمئناً امکانات آن جا به پای پایتخت نمی رسید . حس می کرد که باید از بهترین امکانات تحصیلی و رفاهی برخوردار بود تا طعم واقعی خوشبختی را چشید
زمانی که در یکی از دانشگاه های معروف پایتخت قبول شد ، انگار دنیا را به او داده بودند . شهر بزرگ ، زرق و برق و امکاناتش چشمان او را خیره کرده بود ند . با گذشت روزها کمبودهای این شهر بزرگ
هم برایش آشکار شد و شادیش به یک سال هم نکشید . حالا او هم مانند مردم آن شهر لباس می پوشید ، مانند آن ها صحبت می کرد و مانند آن ها از محرومیت های کشورش سخن می گفت
در درسش بهترین بود و همین زمینه خروجش از کشور را فراهم کرد . چندین سال را در یک کشور اروپایی صرف تحصیل و کار کرد و در همان کشور هم ازدواج کرد . گاه دلتنگ وطن می شد اما با فکر کردن به چیزهایی که به دست آورده بود ، راحت غم خود را فراموش می کرد . پس از چند سال زندگی در اروپا ، به امید موقعیت های بهترشغلی و مالی و زندگی مرفه تر، به همراه خانواده اش به پیشرفته ترین کشور دنیا مهاجرت کرد سال های سال در پیشرفته ترین کشور دنیا زندگی کرد ، همسرش فوت کرد، کودکانش بزرگ شدند و ازدواج کردند و او پیر شد .حال روزها با تن خسته و بیمار روی تختش در یک آسایشگاه سالمندان دراز می کشید وبه روستایش فکر می کرد ... تنها جائیکه با وجود محرومیت ها در آن واقعاً خوشبخت بود .آخر او یک روستایی بود
دوران نوجوانی را سپری می کرد که با خانواده اش به مرکز استان مهاجرت کرد . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. تا چند ماه فکر می کرد که به آرزویش رسیده است اما ... پس از مدتی به این نتیجه رسید که این شهر کوچک هم محرومست . مطمئناً امکانات آن جا به پای پایتخت نمی رسید . حس می کرد که باید از بهترین امکانات تحصیلی و رفاهی برخوردار بود تا طعم واقعی خوشبختی را چشید
زمانی که در یکی از دانشگاه های معروف پایتخت قبول شد ، انگار دنیا را به او داده بودند . شهر بزرگ ، زرق و برق و امکاناتش چشمان او را خیره کرده بود ند . با گذشت روزها کمبودهای این شهر بزرگ
هم برایش آشکار شد و شادیش به یک سال هم نکشید . حالا او هم مانند مردم آن شهر لباس می پوشید ، مانند آن ها صحبت می کرد و مانند آن ها از محرومیت های کشورش سخن می گفت
در درسش بهترین بود و همین زمینه خروجش از کشور را فراهم کرد . چندین سال را در یک کشور اروپایی صرف تحصیل و کار کرد و در همان کشور هم ازدواج کرد . گاه دلتنگ وطن می شد اما با فکر کردن به چیزهایی که به دست آورده بود ، راحت غم خود را فراموش می کرد . پس از چند سال زندگی در اروپا ، به امید موقعیت های بهترشغلی و مالی و زندگی مرفه تر، به همراه خانواده اش به پیشرفته ترین کشور دنیا مهاجرت کرد سال های سال در پیشرفته ترین کشور دنیا زندگی کرد ، همسرش فوت کرد، کودکانش بزرگ شدند و ازدواج کردند و او پیر شد .حال روزها با تن خسته و بیمار روی تختش در یک آسایشگاه سالمندان دراز می کشید وبه روستایش فکر می کرد ... تنها جائیکه با وجود محرومیت ها در آن واقعاً خوشبخت بود .آخر او یک روستایی بود