Wednesday, 2 July 2008

وارد کلاس که شدم اعلامیه ش رو میز بود . اول نفهمیدم ماجرا چیه و وقتی پرسیدم و گفتند خودکشی کرده همونطور مات موندم . باورم نمی شد . سالها درگیر افسردگی بوده و جالبه که تو این همه سال یک بار هم دکتر نرفته ( البته منظورم دکتر روانه و نه جسم ) . اصلاً نمی فهمم ، حاضر نیستیم بریم دکتر روانمون رو درمان کنیم ، اونوقت حاضریم زندگی رو که این همه ارزش داره و خیلیها برای
.یک روز بیشتر اون هر کاری می کنند راحت از خودمون بگیریم
جالبه ، خیلی ها فردی که خودش رو کشته رو شجاع می دونن ، اگه شجاع بود با
.بیماریش روبرو می شد
خیلی فکرم رو مشغول کرده ، هم دلم براش می سوزه و هم خشمگینم . از دست
.خودش ، از دست خانوادش

2 comments:

Anonymous said...

وای :( این چند روزه منم داشتم به همین قضیه فکر می کردم که چرا بعضی ها دست به این کارا میرنن ؟؟؟
بازم میگم چفدر همه مقصرن چرا باید اینقدر دلا از هم دور بشه که بعضیا به انتها برسن
یاد این شعر افتادم
کاش دنیا خانه ی مهر ومحبت بود
و.....

Anonymous said...

وای :( این چند روزه منم داشتم به همین قضیه فکر می کردم که چرا بعضی ها دست به این کارا میرنن ؟؟؟
بازم میگم چفدر همه مقصرن چرا باید اینقدر دلا از هم دور بشه که بعضیا به انتها برسن
یاد این شعر افتادم
کاش دنیا خانه ی مهر ومحبت بود
و.....